Thursday, April 20, 2006

تو را - پیروز

تو را
با نخواستن دیدم
که راه راه میرفتی
و غروب که ساده میشد
در اعشار بی شمار
مژه های خورشید
من میز کلمات را می چیدم
و تو سطل های زباله را
هر شب
به یادگار میگذاشتی
تو را با همه خواستن ندیدم
زیر سقف بالا ایستادی و
بالای سقف پایین نشستی
و دامنت همیشه پر از شکوفه بود
وقتی که دهانت
واژه های رسیده را
طرد می کرد
زانوی عریانت
گاهی که ماه کامل بود
بر پاشنه شب می چرخید
به شادی یک سادگی
در هزار توی کماکان
به حواله نقد شبمرگی
تو را به خود پیچیدم
و فکر هی کردم
چه فرق می کردم
که مال تو باشم من
یا من ...
در یک غروب زرد
که آهسته میشد ماه
تو به دستبند آفتاب خیره بودی
و باغ که سبز شد
همه رفتند
کرم ها و پرنده ها
و من یکباره
تو را دوباره دیدم
که چهار راه میرفتی
بیمکث .
- پیروز -

شراب خاطره - پیروز

شراب خاطره
صافی کن
بگیران دوبار و
آن خرمن سیاه که می رسد
به آهوی خرابی
هشیار کن
ماه منجوق
بر حریر سینه تو می خواند
و چراغ زرد
زار میزند آنسوتر
چون سیاهه کلاغی
در سپیده صبح
چون خزانی خجسته
به سقفی بلند
- پیروز -

Wednesday, April 12, 2006

شمس تبریزی

آن خطاط سه گونه خط نبشتی ،
اول هم او خواندی هم غیر،
دوم او خواندی لا غیر،
سوم نه او خواندی نه غیر
آن خط سوم منم .

کلیات شمس تبریزی

ميان علف نسيمي - پیروز

ميان علف نسيمي

ميان علف نسيمي
خوانده است
با گلوي گرفته سوگواري
ترانه ترين حوالي رودباري را
غريب تر از باد ها كه مي نوازند
هر چه را
با سروي در دهان و
دستي بر ياسمن
يا ميان ميز ها و آرنج ها
رازي مگو
به لالايي مخوف
يا زانوي دردناك زمين
با همه آلام ها
اي آه از اين گذشته چونان
يا اين از آن نيامده بي فردا
چه گيسويي ريخته بر
شانه هاي دور از بهاري
يا چون ميان علف نسيمي .
پیروز

از باران كه مي بارد - پیروز

از باران كه مي بارد

از باران كه مي بارد
از قطره اي كه در هوا مي ماند
كه پيوستن را
چون سيب اتاق من
پوست مي كند
از قطره اي كه مي تركد
ميان گل هاي صحيح
از بيداري كه بايد مي شود
و كوك پرنده كه تمام
از گلوي گرسنه اي
كه شبنم را ميجود
تا باراني كه هيچگاه
به زمين نمي رسد
و با چشم هاي خرما
از درشتي يك تلخ
و با تمامي فصل ها
از ارديبهشت مي گويد
پیروز

Thursday, April 06, 2006

م.باختین

برای انسان ، هیچ چیز هراس آور تر از نبودن پاسخ نیست.

بي هيچ رودي از رويا - پیروز

بي هيچ رودي از رويا

بي هيچ رودي از رويا
عبور ابر از نگاه
چون لقمه چشم گيري
در حسرت گشودن و
جار جاري آب هاست
بي ذورق هاي آشنا
كه مي گذرند
در كف خلوت كوچه ها
از دل چيزي نمي ماند
چشم كه مي چرخد
تنها ميراث اجسام است
شب هاي سال كه مي رسند
سينه به سينه خاك مي شوند
مرده و زنده
و لكه هاي سپيدي به آسمان مي آيند
و به سياهي يك سايه كه مي رسند
مي گريند
با هر آنكه
بي هيچ رودي از رويا
بر درياي خويش مي گريد .
پیروز

Monday, April 03, 2006

آبان به باغ مشرقي خاك - پيروز

آبان به باغ مشرقي خاك
به زردي مزارع زاري ها
آبان به زورق زيتون
ميان دو گرداب مست
شرابي ها
آبان شك در يقين شهامت ها
سقوط پاييز
در پيوند برگ و باد ها
در نشست بهت جان و
خلوت حيات
به خط رويش شمشاد ها
- پيروز -

به نگاهت دست ميکشم - پيروز

به نگاهت دست ميکشم
به پرنده اي که بر بام ها نمي نشيند
پروانه آفتاب تويي
نه زمين
آني نه همين
که آدم مغزت برهنه شود
تا پشت ميز و
لمس جهان
تا تمامي تکرار
چشمي دستچين شب و
نقش بالي بر بام اين هنگام
چشم از تيرگي نگاه بردار و
دست از اشياء بشوي
پسراني بي پرنده بر بام و
دختراني بي قفس محبوس
بلواي ارغواني بهار و
حلواي زعفراني پاييز
به نگاهت چنگ ميزنم
به قلم موي مژگان بلندي
تا رنگ بردارم از آبي ها
پر از گيسوي سياه ميشود .
- پيروز -

Saturday, April 01, 2006

آلبر کامو

شروع به فکر کردن ، شروع به تحلیل رفتن تدریجی است .

بهار - پيروز

پشت ویرانه ای از دل
بنفشه آفتاب میشکفد
گل سرخ ماهی
در گلدان بلور
و سبزه در سینی سرد
بهار.
- پيروز -