تو را - پیروز
با نخواستن دیدم
که راه راه میرفتی
و غروب که ساده میشد
در اعشار بی شمار
مژه های خورشید
من میز کلمات را می چیدم
و تو سطل های زباله را
هر شب
به یادگار میگذاشتی
تو را با همه خواستن ندیدم
زیر سقف بالا ایستادی و
بالای سقف پایین نشستی
و دامنت همیشه پر از شکوفه بود
وقتی که دهانت
واژه های رسیده را
طرد می کرد
زانوی عریانت
گاهی که ماه کامل بود
بر پاشنه شب می چرخید
به شادی یک سادگی
در هزار توی کماکان
به حواله نقد شبمرگی
تو را به خود پیچیدم
و فکر هی کردم
چه فرق می کردم
که مال تو باشم من
یا من ...
در یک غروب زرد
که آهسته میشد ماه
تو به دستبند آفتاب خیره بودی
و باغ که سبز شد
همه رفتند
کرم ها و پرنده ها
و من یکباره
تو را دوباره دیدم
که چهار راه میرفتی
بیمکث .
- پیروز -